صبحانه در تیفانی
روی یکی از صندلی های زِهوار دررفته با روکش مخمل قرمز نشست، پاهایش را زیرش جمع کرد و نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. حالا دیگر چشم هایش را کاملا جمع کرده بود. «چطوری اینجا را تحمل می کنی، مثل دخمه است»
گفتم «آدم به همه چیز عادت می کند»
برای هر که می نویسی، مختصر باشد بهتر است. نه آنقدر که چیزی از قلم بیفتد. طولانی و زیاد هم که باشد، حوصله سر بر می شود.
حرفت را باید کوتاه بزنی اما با بیشترین انتقال معنی. یعنی بیشترین انتقال مفهوم در قالب کمترین کلمات. محمدعلی فروغی، که خدایش بیامرزاد، در کتاب «آیین سخنوری» اش دو عبارت مهم تر دارد، به زعم من: ایجازِ جملاتت مُخِل نباشد، یعنی آنقدر کوتاه نگو که اصل حرفت معلوم نشود. و اِطناب کلامت مُمِل نباشد. یعنی آنقدر هم طولانی نگو که حوصله شان سر برود. اما بین این دو ماندن سخت است. تمرین می خواهد و خواندن و باز هم تمرین.
صبحانه در تیفانی (که جملات اول از آن است) یکی از آنهاست که بین ایجاز مُخِل و اِطناب مُمِل، خوب مانده. کوتاه. با بیشترین انتقال مفهوم. بَراعَت اِستهلال هم دارد. (اگر با خودت گفتی این دیگر چه بود این وسط؟! فصیح و گیرا نوشتن را دست کم گرفته ای. اصلش همین است!) یعنی همان جملات آغازین که مخاطب را وادار می کند با تو همراه شود. با خودش بگوید این فرق می کند. فرقی که تو با انتخاب کلمات و زاویه روایت گذاشته ای.
پ.ن۱: از لذت خواندن و یاد گرفتن از کتابهای کوچک و بینظیر لابه لای این همه روزمرگی و مثلا کارهای مهم، ساده نگذرید. «صبحانه در تیفانی» از آن کتابهاست که به صفحه دوم نرسیده عاشقش می شوی.
ترجمه «بهمن دارالشفایی» را بخوانید. هم جذاب تر است، هم خودش عزیزتر.
پ.ن۲: می دانم فیلمش را دیده ای. (اگر ندیدی هم ببین) اما فیلم جذابیتهای دیگری هم دارد که تو را از کلمات جدا کند. علی الخصوص اگر «اُدری هِپبورنِ» افسانه ای، «هالی» قصه را بازی کرده باشد. اما کتاب توفیر دارد آقا. باور کن.
پ.ن۳: از جذابیت لمس و حس و بوی کتاب که بگذریم، مثل همیشه، نسخه الکترونیک ترجیح دارد. «طاقچه» کتابخوانِ خوش دست تری است نسبت به بقیه.
پ.ن۴: اسپوُیل نمی کنم، اما از زوایای مختلفی می شود به این قصهٔ پُر کشش نگاه کرد: عشق، احساس و خودفریبی. اما از زاویه دید من که کم ندیده از این ماجراها، دنیا همین قدر بی رحم بوده. خصوصا با آدمهایی که دنیا را به همین سادگی دست کم گرفته اند.
پ.ن۵: می گفت: «خودت فیلمهاتو دیدی، به ما که رسیدی هِی کتاب معرفی کن و بگو عاشقش میشی!»
گفتم: تو ببین. فیلم ببین. لابلای «پیکی بِلایندِرز» و «وایکینگها» و فلان که خیلی هم خوبند، جا برای شاهکارها از «اتوبوسی به نام هوس» بگیر تا «میان ستاره ای» با آن موسیقی جادوییِ هانس زیمِر، هم نگذاشتی، نگذاشتی. حالا کی ضرر می کنه من یا تو؟!